هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

هاشم افسریان خاطرات و شعر ها

بازگوئی خاطرات تا پیرسالی، ازمشهد قدیم تا کرمان آن سال ها، از هنرهای تزئینی تا هواپیمائی ملی و ماهان، از ناگفته ها تا گفته ها

نظری به فامیل و نیم‌نگاهی به واقعه گوهرشاد




از اسم اسماعیل رزٌاز برمی‌آید که در کار حبوبات و برنج و نخود لوبیا این‌جور چیزها باشد. وقتی قرار شد ملت شناسنامه داشته باشند، اداره سجل احوال، «بوستان پور» را برایش انتخاب کرد که باغ و بستانی داشت. به همین علت بزرگ‌ترهای ما او را دائی باغدار می‌نامیدند.

طایفه اسماعیل رزٌاز دوشاخه شد؛ یک شاخه از پسر و یک شاخه از دختر، دختر نامش عذرا بود، ولی همه او را در بزرگ‌سالی «شاه ‌بی‌بی» صدا می‌کردند. عذرای جوان را به «محمدعلی» دادند که زنش از دنیا رفته بود و سه فرزند بزرگ‌سال برایش باقی‌مانده بود. فرزندانش در همان خانۀ محلۀ سرشور و در کنار بچه‌هایی که از عذرا به دنیا آمدند ساکن بودند. روزگار بچگی و نوجوانی این کودکان با نفاق و حسادتِ تنی و ناتنی بودن گذشت تا این‌که تنی‌ها بسر و سامان رسیدند و سهم آن‌ها را از نیمۀ خانه، بعد از چند دهه خریدند که داستانش مفصل است. «شاه بی‌بی» مادربزرگ مادری من بود.


«محله سرشور» یکی‌ از قدیمی‌‌ترین محلات مشهد است. روایت‌های گوناگونی درباره وجه‌تسمیه این محله وجود دارد؛ درگذشته دسته‌های عزاداری، قمه زن‌ها، دستۀ تیغ‌زن‌ها یا دستۀ خونی‌ها در ماه محرم در مسیر خود به سَمتِ حرم امام رضا به دلیل خون‌آلود بودن، پیش از ورود به صحن حرم، در حمام‌های واقع در این محله مثل «حمام سر سوق» (سرشور)، «حمام شاه»(حمام مهدی قلی بیک)، «حمام سالار بهادر» و «حمام بیگلربیگی»، غسل می‌کردند و پس از طهارت، راه خود را از بازار زنجیر به سمت صحن عتیق ادامه می‌دادند؛ احتمال دارد نام سرشور ازآنجا نشأت‌گرفته باشد. پس از محله سراب، اعیان‌نشین‌ترین محله شهر محسوب می‌شده است.


محله سرشور تشکیل‌شده بود از خیابان خسروی نو، آخوند خراسانی (خاکی) و امام رضا (تهران) . ازآنجاکه محله سرشور میان محله اعیان‌نشین و حکومتی سراب و محلۀ سوداگران یهودی‌نشین عید گاه، قرار داشته، هویت مردم آن‌هم میانگین هویت مردم آن دو محلۀ بوده. در این محله هیچ خانه اجاره‌ای وجود نداشته، فقراء آن کم و اغنیائش متعارف بودند. حمام‌ و آب‌انبار و مسجد بیشتری در این محله بود. بیشتر ساکنان را کارکنان دولت و آستان قدس، تجار، صرافان، زرگران، حکاک‌ها، ملاک‌ها، بزازها، شَعرباف‌ها و نخودبریزها و مردم میانه‌حال و صاحبان مشاغل متعارف تشکیل می‌داده‌اند. یکی دیگر از ویژگی‌های بارز این محله، سکونت تعداد زیادی مهاجر ثروتمند مَروی و هِروی در آن بود.

 

«محمدعلی» اهل شهر فراه از ولایت سیستان قدیم بود. او تجارت شال کشمیر می‌کرد. زندگی مرفهی داشت ولی اغلب در سفر تجاری بین مشهد و فراه افغانستان؛ زادگاه اصلی‌اش بود؛ که دیگر بعد از جنگ هرات، از ایران جداشده بود. شال کشمیر در 150 سال قبل، تحفه‌ای‌ بود که در جهان نظیر نداشت. مردان سرشناس و متمول خراسان این شال را به سر می‌بستند. از موی نوعی بُز کوه‌های هندوکش در افغانستان بافته می‌شد و در مقابل سرما بسیار مقاوم بود.


تعداد بچه‌های عذرا از «محمدعلیِ» تاجر شال به سه نفر رسیده بود که قصد مکه کرد. این سفر یک سال تمام طول ‌کشید. قبل از سفر، میخ طویله‌ای به وسط دیوار حیاط کوبید که نشانی باشد از تقسیم مساوی مایملکش، برای فرزندان زن سابق و لاحِق.

سال 1338 که در کلاس چهارم دبیرستان بودم، خانواده نه‌نفری ما، در این خانه قدیمی ساکن شدیم  و نگهداری از «شاه بی‌بی» که بی‌بی جان به او می‌گفتیم به عهده ما افتاد. کاش تصویری از این خانه در دسترس بود. ورودی آن در انتهای کوچه فرعی بن‌بست از کوچۀ «امین دفتر» قرار داشت. درِ قدیمی چوبیِ سنگین و کوتاهی که بجای لولا، زائده‌ای را در زمین و سقف داشت و روی همین پاشنه‌ها می‌چرخید، ما را به دالان کوتاه و تاریکی می‌رساند و با پله‌های بلند آجری به طبقه بالا می‌برد. حوض سنگی مستطیل شکلی در وسط حیات قرار داشت و چرخ چاه و سنگاب آن، برای پر کردن حوض از آب چاه.


اتاق‌های همکف را، زیرزمین می‌گفتیم، اگرچه روی زمین بود. اتاق مهمانخانه نوعی پنجره شبکه‌دار کشوئی داشت که با بالا و پائین رفتن باز و بسته می‌شد. به این پنجره‌ها اُرسی می‌گفتند. بلندای آن از کف اتاق تا سقف بود با شیشه‌های رنگین که خود رؤیا بود و به حیاط باز می‌شد. اتاق پر از طاقچه بود؛ طاقچه‌های قوس‌دار که در دل دیوار‌ها ایجاد کرده بودند. کتاب «پَر» اثرِ ماتُسِن را، در حال و هوای بیست‌سالگی در این اتاق می‌خواندم.


سه دائی و یک خاله و مادر من «شوکت خانم» که تنی بودند، از «شاه بی‌بی» بجای ماند. شوکت خانم با «آقا سید محمد» فرزند سید حسین ازدواج کرد و خاندان «افسریان» از این دو پدید آمدند. زمان این وصلت؛ سال‌های جنگ جهانی دوم و قحط‌سالی‌ها بود.

پدر تا پیر سالی، نان‌آور اصلی خانواده بود. اما اقتصاد خانواده را، مادر مدیریت می‌کرد. برادر کوچک‌تر؛ جلال از هفت‌سالگی کنار پدر مشغول کارشده بود؛ چشم‌هایش حساسیت داشت، مدرسه او را نپذیرفت؛ با این توهم که تراخُم دارد و واگیر است؛ گفتند بعد از معالجه بیاید. او هم دیگر به مدرسه نرفت. اما خود سواد آموخت و کارکرد؛ در میان‌سالی دو واحد تولیدی را اداره می‌کرد و جزو کارآفرینان موفق بود؛ او در نوجوانی به دیابت مبتلا شد و زودتر از پدر از دنیا رفت. آن دیگری یحیی که دو سال کوچک‌تر از من بود؛ بعد از اتمام دوره ابتدائی، کارگر مغازه الکتریکی نورافشان شد؛ از این رشته آموخت و   به سیم‌کشی و امور الکتریک و الکترونیک پرداخت. در کارخانه شارپ لورنس در تهران استخدام شد و بیشتر آموخت؛  بعد از انقلاب، تولید دستگاه‌های تقویت‌کننده صوتی را که بازارگرمی داشتند، شروع کرد و زمینه‌های ایجاد کارخانه تولید تلویزیون را فراهم کرد. اما موفق نشد و کار به سامان نرسید و با ناملایماتی مواجه شد و از کنار همۀ ما رفت که رفت.


«محمدعلی فراهی شالچی» جد مادری من، سال 1310 درگذشت؛ گفته می‌شود که درراه مشهد به سیستان در کویر؛ بین بیرجند و زاهدان، اتوبوس آن‌ها از کار می‌افتد و راننده برای گرفتن کمک به بیرجند برمی‌گردد. او که تحمل ماندن در آن بیابان و در اتوبوس را نداشته و خود را راه‌بلد این جاده می‌دانسته است، از اتوبوس خارج‌شده و پیاده به راه می‌افتد. دو روز بعد، جنازه او را که گرفتار طوفانِ شِن شده بود در اطراف «سپیدآبه» در دل کویر پیدا می‌کنند و در همان‌جا به خاک می‌سپارندش.


«سید حسین» پدربزرگ پدری، از اهالی «تونِ طبس» بود که جدش به «میر تونی»؛ امیر منطقه طبس می‌رسیده است و بعد از چهل نسل، به امام زین‌العابدین. او به مشهد و دو برادرش به کربلا کوچ می‌کنند که مرحوم آیت‌الله طبسی حائری از آن  اصل و نسب است.

پدر در سال 1284 در مشهد متولد می‌شود. با برادر کوچک‌تر و مادرش که مادربزرگ پدری ما باشد و    «نه نه آقا‌» صدایش می‌کردیم، در نزدیکی «مسجد شاه» در همان محلۀ سرشور ساکن می‌شوند. لهجه غلیظ طبسی‌ «نه نه آقا» تا آخر عمر با او بود. مرا دوست می‌داشت و من او را نیز. پدر با این‌که دنبالۀ نام خانوادگی‌اش «محصل» بود اما فرصت تحصیل برایش فراهم نشد، چراکه از کودکی نان‌آور خانواده‌اش شده بود. برادر کوچک‌تر را به درس خواندن وا‌داشت و خود از شش‌سالگی شاگردِ قنادی «صادقِ سوهانی» در بالا خیابان شد. خدمت سربازی را در بیست‌وپنج‌سالگی به پایان رساند و در سی‌وپنج‌سالگی ازدواج کرد.


در بیست‌وشش‌سالگی خودش کارفرمای خودش شد. شیرینی و شکلات‌سازی لاله‌زار را در خیابان ارگ مشهد به راه انداخت و با فرزندان «محمدعلی فراهی شالچی» که بعدها، دائی‌های من شدند، شریک شد و کاروبارش گرفت. از خواهرِ شُرکایش، خواستگاری کرد و «شوکت خانم» را به او دادند تازندگی‌اش بی‌شریک نباشد؛ اما شراکتِ اول، پای نگرفت و کار به اختلاف و جدائی کشید و مجبور به پرداخت حق السهم دائی‌ها شد. ازآنجاکه اندوخته‌ای نداشت؛ مجبور به قرض شد و سال‌ها بهره‌ها پرداخت و به فروش خانۀ هفتاد متری‌اش تن داد و چنین شد که ما اجاره‌نشین شدیم. بالاخره در سال 1334 اعلام ورشکستگی کرد و نیمی از سهام لاله‌زار را هم از دست داد. همیشه می‌گفت پدر بی‌سوادی بسوزد. همۀ گرفتاری‌هایش را از بی‌سوادی می‌دانست.


ادامه مطلب ...

تماشای خداحافظی






دلش می‌خواست همین‌طور عاشق بماند. از حال و هوائی که در ذهنش ایجاد می‌کرد، خوش به حالش می‌شد. عاشقی‌اش مثل عشق‌های متداول و معمول نبود. بیشتر ذهنی و خیالی بود. این‌طوری وقتی ترانه‌ها و آهنگ‌های خواننده‌ها را گوش می‌کرد، حس و حال خوبی پیدا می‌کرد. شعر‌ها بیشتر به دلش می‌چسبید. حس قشنگ‌تری از آهنگ، بدلش می‌‌نشست.

نشان یاد تو گر در من خراب گذشت

حدیث سایۀ ابر است که از سراب گذشت

زمانه قصۀ تکرار خواب و بیداری‌ست

که در پگاه خمار و شب شراب گذشت

گذشت آن‌که نگاه تو، داشت با تن من

خیال باد که از خانۀ حباب گذشت

 

وقتی برای پیاده‌روی می‌رفت اولین کارش این بود که هِدسِت را در گوشش بگذارد و به آهنگ‌ها و ترانه‌هایی که جمع‌آوری کرده بود، گوش کند و به چیز دیگری فکر نکند. با ضرب‌آهنگ، قدم‌هایش را تنظیم می‌کرد و مفهوم شعر‌ها را، در تجسم داشت. همۀ نغمه‌های جدائی را دوست می‌داشت. چون ایامی که خاطرۀ جدائی‌ها در ذهنش جاری بود، کلمات و واژه‌های شعر برایش قابل‌دسترس بود.

حالا در این پیر سالی، آن‌وقت‌هایی را به خاطر می‌آورد که او را از دور می‌دید و دلش به تاپ‌تاپ می‌افتاد. آن سال‌ها، این دل دیوانه‌اش فقط می‌خواست از راه نگاه، به او محبت نثار کند. راه دیگری برای نشان دادن این راز، به ذهنش نمی‌رسید. از کنار او که می‌گذشت، سکوت بود و سکوت. رنگ دلش دیده نمی‌شد. همین حال و هوا، راضی‌اش می‌کرد.

اما حالا منطقی برای این حالش پیدا نمی‌کند. بعد از این‌همه سال، بهانۀ آن روزها را می‌گیرد. بهانۀ همان لحظه‌های کوتاهی که از کنارش می‌گذشت و به چشمانِ فیروزه‌ای‌اش خیره می‌شد. بهانۀ آن خیابان خلوت آسفالت نشدۀ کناره‌ی شهر را می‌گیرد. مسیری که همه‌روزه‌ آن را طی می‌کرد و از همان دوردست‌ها که می‌آمد، او را زیر نظر می‌گرفت و نظاره‌اش می‌کرد.


چادر گل‌دارش از روی بی‌قیدی، از وسط سرش شروع می‌شد و دورش را می‌گرفت. با همان دستی که کتاب‌هایش را گرفته بود، چادرش را حفظ می‌کرد تا باد از سرش برندارد. راه رفتن زیبایی داشت. یک‌جوری بود که آدم به راه رفتنش توجه می‌کرد. بعدها، از مقابلۀ چشم‌ها و نگاه‌ها، فهمیده بود که زیر نظر است. نزدیک که می‌رسید تبسمی روی لب‌های نازکش می‌نشست؛ و با چشمان فیروزه‌ای‌اش نیم‌نگاهی به‌طرف می‌انداخت. همین راه رفتن و حرکات و خندۀ کم رنگ بود که جذابش  کرده بود.

  

ادامه مطلب ...

سنفونی شهرزاد



سنفونی شهرزاد اثرِ ریمسکی کورساکُف، فضای اتاق محقر مرا را پرکرده بود. این سنفونی با الهام از داستان‌های هزار و یک‌شب نوشته‌شده و حال و هوایی شرقی دارد. موومان‌هایش را بسیار دوست می‌داشتم. آن روز صبح، روی صندلی کنار میزی که همۀ داروندارم را روی آن می‌گذاشتم، نشسته بودم. در طبقۀ همکف یک ساختمان دوطبقۀ آجر بهمنی که آن سال‌ها، بسازبفروش‌های یزدی در تهران می‌ساختند. گرمای آفتابی که از پنجره بزرگ آهنی روی پرده قرمز یزدی باف می‌تابید، اذیت کننده نبود.


آخرین نقاشی‌ام را به دیوار زده بودم؛ مرد تنهائی که دستش را زیر چانه‌اش گذاشته و سرش را پائین گرفته و فکر می‌کرد. سایه‌ای همۀ صورتش را پرکرده بود. این تجسمی بود از من که به دیوار آویز شده بود و داشت صفحات کتابِ سال‌های گذشته را، مرور می‌کرد. از تنهائی‌ام خسته شده بودم. او هم خسته بود و سرش را پائین گرفته بود. می‌خواستم تغییری به زندگی مجردی‌ام بدهم.

همچنان که نگاه من به تابلو خیره مانده بود، افکارم آوارۀ سال‌ها سختی بود که بود بر من گذشته بود. نوار موسیقی به آخرش رسید. کاست نوار را دوباره از اول گذاشتم. ضبط‌صوت کوچک سیاه‌رنگ مارک سونی که از جده خریده بودم یکسره روشن بود. بیست‌وهفت‌ساله بودم. چهل‌وچند سال پیش.

 

روز خوبی نبود. نامه‌ای را که پستچی از درزِ درِ ورودی به داخل انداخته بود و لای در گیرکرده بود را برداشتم. تعجب کردم که چرا پستچی زنگ نزده است؛ پشت پاکت آدرس نداشت. پهنای پاکت را باعجله با دست بریدم. کاغذ داخلش را که درآوردم معلومم شد که از کیست. در باورم نمی‌آمد. چرا نامه فرستاده؟! چنین کاری از آن دختر بعید بود. حدس زدم شرایط پیش‌آمده او را مجبور به نامه‌نگاری کرده. آدرس را از کجا به دست آورده بود نمی‌دانم! روی ورقی که از دفتری کنده، آن چند سطر را نوشته بود. طرز نگارش و خطش، نشان می‌داد که به‌یک‌باره تصمیم به این کار گرفته. برای اینکه پشیمان نشود دوباره آن را نخوانده بود. چند سکته داشت و یک خط‌خوردگی. جملاتی را که نوشته بود، به‌طورقطع و یقین، نمی‌توانست رودررو به زبان بیاورد.


عکس سیاه‌وسفید برّاق را، از لای کتاب شعر «سحوری» که به خاطر تولدم هدیه داده بود درآوردم و این بار جور دیگری تماشایش کردم. توی عکس چهره‌اش خندان بود و به‌طرف دوربین بالاتنه‌اش را چرخانده بود. رنگِ دامن گل‌دارش در عکسِ سیاه‌سفید، معلوم نبود. پیراهن ساده‌ای به تن داشت. موهایش را نپوشانده بود. کنار باغچه که ایستاده بود بخشی از انتهای حیاط و قسمتی از ساختمان نمایان بود. خنده‌اش در عکس ثابت مانده بود. به نظر ژستِ خنده داشت. پشت عکس هم چیزی نوشته‌نشده بود. عکس او را برگرداندم و روی میز گذاشتم و دیگر نگاهش نکردم. نگاه و خنده‌اش تأثیرگذار بود. وسوسه‌ام می‌کرد. می‌بایست عقلانی‌تر فکر‌ می‌کردم، این نگاه نمی‌گذاشت. اذیتم می‌کرد. به ریشه‌ها و علل فرستادن این نامه فکر می‌کردم. انتظار چنین واکنشی را از او نداشتم. حرف‌هایمان را اگرچه در پرده و غیر شفاف گفته بودیم، ولی دیگر تمام‌شده بود. همۀ حواسم معطوف بازنگری گذشته بود. نُت‌های سنفونی شهرزاد مرا همراه وقایعی می‌کرد که به آن روز ختم می‌شد.

 

  

ادامه مطلب ...

کفش هایش




مثل همین روزها، هوای پائیزی رو به سرد شدن می‌رفت. این فصل که می‌شد، پالتوئی که یادش نمی‌آمد از کجا آورده بود را می‌پوشید. رنگ قهوه‌ای روشن داشت. به پالتوهای سربازی می‌مانست، با جیب‌های بزرگی که روی آن دوخته بودند. یقه‌ای پهن، مثل پالتوی سربازان امریکائی جنگ جهانی دوم . دکمه هایش را نمی‌بست. شاید هم دکمه‌ای نداشت. بعضی وقت‌ها روی شانه‌هایش می‌انداخت. اگر هوا خیلی سرد می‌شد و سوز داشت، آن‌را روی سرش می‌کشید. کمی قوز داشت. شانه‌هایش از پاهایش جلوتر بودند. ستون فقراتش بهمین صورت خشک شده بود. کمرش راست نمی‌شد.

 

پالتو برایش گشاد و بلند بود. بعلت قوزی که داشت، جلو پالتو به زمین  کشیده میشد. یک عرق‌چین کشباف سبز رنگ، همیشۀ خدا روی سرش بود. همین بود که همه « سید » خطابش می‌کردند. دماغ کشیده و صورت استخوانی و چشم‌های گود و سیاه. روی صورتش موی زیادی دیده نمی‌شد. پیشانی‌اش چین افتاده بود. پنجاه و چند سالی بیشتر نداشت، اما خیلی پیر‌تر بنظر می‌رسید.

 

هرطورکه  بود و هر کجا که بود، خودش را به این روضه خوانی‌ها می‌رساند. یک پای ثابت این مجالس بود. برای این‌که خودش را مدیون صبحانۀ صاحب مجلس نکند، از کلّه صبح حاضر بود. از « کوچه زردی » تا‌     « گنبد سبز » راه زیادی است، همۀ این راه را پیاده می‌آمد. آن‌وقتِ صبح وسیله رفت و آمد نبود. تازه اگر هم بود،  پولی برایش نداشت. جوان‌تر که بود یک دوچرخه دست دوم خریده بود، اما حالا هنگام پا‌زدن با دوچرخه، نفس کم می‌آورد. ضعیف و رنجور بود قوتی به پاهایش نمانده..


 


حاج جلیل آقا، پسرخاله ارشد و مرحوم ما، به‌هر مناسبتی، در خانه‌اش روضه خوانی برقرار می‌کرد. وقتی از گنبد سبز به شرق می رفتی، وارد کوچه‌ای می‌شدی، نرسیده به حیطه حاج کربلائی کوچه حمام برق بود. حالا چرا اسم این حمام زنانه را برق گذاشته بودند، خدا عالم است. از مسجد محقر قدیمی که رد می‌شدی، خانۀ بهم چسبیده دو برادر بود. خلیل آقا و مرحوم جلیل آقا. از همان ابتدا نقشه ساختمان را برای روضه خوانی کشیده بودند. درهای اطاق‌ها را که باز می‌کردی، همۀ فضا یک‌دست می‌شد. پرچم سه گوش سیاه رنگِ زری بافی، بالای سردر ورودی افراشته شده بود. وسطش نوشته بودند؛ « یا حسین شهید » ،  از فضای پارکینگ کوچکی که زیر آشپزخانه بود، برای پارک موقت کفش‌ها استفاده می‌شد. همۀ ملزوماتِ یک روضه خوانی آبرومندانه، تدارک دیده شده بود. 


ادامه مطلب ...

این یک خاطره نیست




امروز تاسوعاست، چند روز است که معلم دختر خالۀ من ( زهره ) برای امروز، تدارک وسیعی دیده است. همه را به‌کار کشیده. با کشک و رشته و سبزی، دیگ و دیگ‌پایه و قابلمه های جور واجور، آشپزخانه را پر کرده است. حواس همه به آش امروزاست. دارد نزدیک به‌سه دهه می‌شود که این سنت در خانۀ ما باب شده است. آغازش بر می‌گردد به این که دکتر در مورد درد ناشناخته گفته بود، شاید نیاز به عمل جراحی باشد. خیلی نگران شده بود. مثل همین روزهای دهۀ اول محرم 28 سال پیش بود. او هم نذرکرد که اگر از این عمل جست، روز تاسوعا آش رشته نذری درست کند. که همین هم شد.


مراسم آئینی این روز با گذشته، تفاوت زیادی کرده است. بساط چای امام حسین و دکّه‌های موقت ده روزه که با بَنِر‌های یا حسین شهید و تشنه، مزین شده، سر هر گذری برپاست. بلند‌گوهای پُرقدرت، سی دی‌های نوحه‌خوان‌های امروزی را با صدای بسیار بلند و پر طنین و گوش‌خراش پخش می‌کنند و اتومبیل‌های شاسی بلند و کوتاه هم از سفره امام حسین چای داغ بر می‌دارند و می‌روند. 


ادامه مطلب ...

یک قصۀ سادۀ عاشقانه


در جمعی نشسته بودم. صحبت از نوشته‌‌ها و خاطراتم شد. عزیزی که سال‌هاست می‌شناسمش،کنار من   نشست و با تواضع و احترام گفت: من همۀ خاطرات تو را خوانده‌ام. آن‌هارا که اشتراکی با زندگی من داشته‌اند را ‌چندین بار مرور کرده‌ام. دلم می‌خواست من‌ هم می‌توانستم، آن‌چه‌که در دلم دارم روان و ساده روی کاغذ بیاورم.


 در زندگی لحظات و خاطراتی هست، که میبایست یک جائی ضبط و ربط و شاید ماندگار شود. درست می‌گفت، من‌هم با نوشتن این خاطرات و شعرها، احساسات گذشته‌ام را، هر از گاهی ورق می‌زنم و نطفه و سر چشمۀ احساس رفته و حال را، زنده نگه‌میدارم و تازه‌اش میکنم و لذتش را می‌برم.


از من خواست خاطره‌ای را که خیلی عزیزش می‌داشت، برایش بنویسم تا او مثل سندی در صندوقچه خاطرات خصوصی‌اش آن را حفظ کند. مثل عکس‌ قدیمی عزیزی که تو را میبرد به همان روزهائی که دیگر برگشتنی نیستند.

بی منت پذیرفت که این خاطره‌اش همراه خاطرات من در وبلاگ منتشر شود. آنچه که از این لحظه کتابت می‌کنم، حکایت اوست. اسامی را ذکرنکرده‌ام و بعضی از نشانی‌ها را مبهم نگه‌داشته‌ام و احتیاط کرده‌ام.


آن روزگوشه‌ای نشستیم و منتظر حرف‌هایش شدم. احساس عجیبی داشت. ابتدا چند دقیقه‌ای ساکت ماند. نمی دانست از کجای داستان باید شروع کند. چشم‌هایش بی‌حرکت و خیره مانده بود. به‌هیچ جا نگاه نمی‌کرد. آهی کشید، کمکش کردم، گفتم از جائی شروع کن که به‌تهران آمدی و وابستگی و ارتباطات سنتی و قومی را پشت سر گذاشتی. از تنها شدنت شروع کن. چند لحظه بعد سر کلاف را پیداکرد شروع به گفتن کرد: 

 

ادامه مطلب ...

یادداشت های پراکنده‌ای ازدهۀ پنجاه درمشهد



کاغذها و دست نوشته‌های قدیمی چهل و چند سال پیش را پیدا کردم. دیدم مطالبی در آن‌ها هست که می‌شود بعنوان خاطره بازگوئی‌شان کرد. منتهی با همان زبان و فرم نگارش آن روزهای من. اگر چه این یادداشت‌ها پراکندگی خود را دارد، ولی حال و هوای آن روزها را بخوبی یدک می‌کشد.


(1)

می‌گویم این طیاره مزه سفر را از یاد ا نداخته و آدم فراموش می‌کند ماجرای گنبد نما گرفتن و سلام دادن از دور به حضرت را، که چه شوری و چه شوقی، و یاد سفر اول و اینکه شاگرد راننده از من‌هم گنبد نما می‌گرفت که نمی‌دانستم شامل منِ مشهدی هم می‌شود یا نه.

این‌که از هر دروازۀ شهر که وارد می‌شدی، گنبد را با دو گلدسته در طرفین میدیدی و سلامی و شوقی و رضایتی شاید، خلاصه هر چه بود یک برانگیختگی و یک عظمت و شوکتی داشت. اما حالا چشمت آنقدر به تابلوهای رنگ وارنگ پلاستیک و نامگذاری‌های مهوع بند می‌شود که فراموش میکنی به کدامین شهر آمده‌ای و چرا آمده ای؟ .


از تازه ها اینکه اسامی کوچه ها را با مد روز عوض کرده اند.  چه اسامی بی مسمائی! از آن‌جمله : کوچه یک متری و مخروبه وبن بست خیابان سعدی به نام مازیار و کوچه باغ سنگی با نام کمالی. و این نام‌گذاری همه جانبه، با چنان سرعتی که مرد ساکن در کوچه، بی خبر از نام جدید و چه اسم هائی زرمهر ، گل مهر، رادمهر.... همه مشابه و هم وزن «آریامهر». 


دیگر اینکه ،در پارک آریامهر ( ملت کنونی) قدمی و گپی با دوستان قدیم و چه هوائی و بوی خاک آبدیده، با آواز غوک‌ها که همراه بود با یاد شمال، و بعد در گذر از راههای خم اندرخم دیدم که دومرد در تاریکی، باسفره ای نان بیات و ماست خیکی و ترموسی از چای و دو فنجان کوچک، و چه خوب که با همین سفره، بفرما می‌زدند و سلامی که چه گرم.

 عجیب اینکه در گذرهمین کوره راه، دو جفت دیگر با همین وضعیت نان وماست و روی خاک نشستن و بفرما زدن، که دیدم هم وطنم چه مهربان به سر سفره رنگینش می‌خواندم و دیدم که در این گذرگاه شش مرد در شب، با سفره ای از نان و بشارتی از کلام، چه بیگانه از من و از ما نشسته اند. 



ادامه مطلب ...

فرصت‌های سوخته

حکایت اولین هواپیمائی‌کم‌هزینۀ ایران که زیر هزینه‌اش ماند



سال 65 و 66 ،  مدیر جدیدی که اهل فسا بود و در انجمن اسلامی مخابرات همه را به تنگ آورده بود به «هما» فرستاده شد، بساطی براه انداخت که می‌آمدی و میدیدی، وضع قریبی بود. البته هواپیمائی مملکت با همان سوخت اولیه که داشت، موتورش می‌چرخید، کسی هم نمی‌پرسید چگونه می‌چرخد. آن‌سال بخشنامۀ هیات وزیران در مورد بازنشستگی زودتر از موعد، جاری و ساری شد. بار دولت را می‌خواستند کم کنند. تبصره‌هائی داشت که نیروهای متخصص را شامل نشود، ولی همۀ این نیروها، راه دور زدن را، از مدیر ارسالی بهتر می‌دانستند. این گروه‌ها اعتماد به‌نفس بیشتری داشتند و به اتکاء کاردانی و تخصص، عمدتاً کارفرمای خود شدند.


 آن آقاهم، از خدا خواسته استقبال می‌کرد تا با خیال راحت، کسانی را جایگزین کند که بیشتر ازاو ندانند. نتیجه این شد که عده زیادی از متخصصین با تجربه، علی الرغم این‌که حداکثر حقوق بازنشستگی هشت هزار و خورده ای تومن بود، خود را به بازار کار بیرون از شرکت و یا خارج از کشور رساندند و دوباره مشغول کار شدند. اما این بازار مدیرانی دیگر داشت و مدیریتی مطلوب و مانوس. گروهی هم مثل این حقیر بودند که مدیر ارسالی را که نه تخصصی داشت و نه مدیریت می‌دانست، تحمل نکردند و عطای «هما» را به لغایش بخشیدند و رفتندند. آن سال‌ها فقط «هما» و «آسمان» و «ایرتور»، میدان‌دار هواپیمائی مملکت بودند. «کیش‌ایر»هم با وجود اصل 44 قانون اساسی که هواپیمائی را منحصر دولت کرده بود، بالاخره موفق شد از تبصرۀ منطقۀ آزاد استفاده کند و بقول فروغ خود را به‌ثبت رساند.

 

ادامه مطلب ...

از خیابان بهار تا دریا



رنگ روغن روی پارچه 130x154 کاری از ایمان افسریان


چند روز قبل، به خانۀ ایمان دومین پسرم رفته بودم. او تعریف از مردی می‌کرد که از اهالی محله خیابان بهار بود. می‌گفت که اهل محل او را عمو جعفر صدا می‌کردند. سی سال پیش، قهرمان موتور سواری ایران بوده.  با وجودی‌که  پا به سن گذاشته، دل را از موتور جدا نکرده و به عشق آن زمان‌ها، به تعمیر موتورسیکلت‌های پرشی، در مغازۀای که زیرخانه‌اش بود،  خودش را مشغول نگهداشته بود. مردی بریده از دنیا و مردم دار. مغازه دیگرش را به لوله فروشی پُرفروش و پر رونقی واگذار می‌کند ولی اجاره نمی‌گیرد؛ در عوض خواسته بود به عوض اجاره بهاء، ده نفر را به‌کار مشغول و همه را بیمه کند.  طرف نیز به قرارداد عمل کرده بود و جوان‌هائی را به‌کار گرفته بود. در این چند ده سال، آن‌ها بزرگ شده بودند و ازدواج کرده بودند و خانواده تشکیل داده بودند. به‌این خاطر او را عمو جعفر صدا می‌کردند.


خیابان بهار یکی از محله‌های قدیم تهران است. سابقه سکونت در این محله به سال 1310 میرسد. نام خیابان اصلی محله، از ملک‌الشعرای بهار گرفته شده است. عمو جعفر خانۀ قدیمی آجری هفتاد سالۀ خود را به‌همان شکل اولیه حفظ کرده بود. ماه قبل متاسفانه سکته می‌کند و از دنیا می‌رود. اهالی چنان تشییع جنازۀ پر شوری از این فرد عادی و معمولی برگزار می‌کنند که شگفت انگیز بوده وعبرت آموز. مغازه‌ها را می‌بندند. سیاه می‌پوشند و عزادارمی شوند و پیکرش را تشییع می کنند. تابوت او را در خیابان بهار می‌گردانند.


 هفته قبل، بازماندگان وی، کمد و کتابخانۀ قدیمی او را که شکسته و قابل استفاده نبود، در کنار خیابان گذاشته بودند؛ ایمان کمد را بر می دارد و با کمک دوستش خانۀ می‌آورد، تا بعد از تعمیر و رنگ‌، به یاد عمو جعفر، سرپایش کند.


 خانۀ ایمان هم جزو خانه‌های قدیمی‌آن محله است. در باز‌سازی همۀ سعی و تلاش خود را کرد که اصالتش حفظ شود. هر چه ما، اساس و اثاثیه قدیمی داشته ایم، سهم او شده است. درآخرین نمایشگاه نقاشی‌هایش در «گالری اثر» که نتیجه سه سال فعالیش بود و نامش را « بر بساطی که بساطی نیست » گذاشته بود؛ موضوع اصلی، اشیاء و فضاهای قدیمی بود. اشیائی که در دهه 40 ، 50 ، 60 استفاده می‌شدند و احتمالاً آن موقع نو بودند. گویا موضوع کارهایش، حسرت خوردن بر چیزها و شاید کسانی ست که دیگر نیستند. چیزهائی که وقتی نو بودند هم، چیز فوق العاده‌ای نبودند. او در مصاحبه‌ای گفته بود، این کهنگی بنظر من زیباست. نقاشی از اشیائی که عمری بر آن‌ها گذشته و آدم‌ها با آن‌ها زندگی کرده‌اند؛ شاید بیش از نوستالوژی،  احساس «فقدان» افرادی که به این فضا‌ها مربوط بوده‌اند را بیان می‌کند. وقتی ایمان، شخصیت و خصلت‌های انسانی این هم محلی را تعریف و تمجید می‌کرد و به رفتار مردمی‌اش ارج می‌گذاشت؛ معلوم بودحالش دگرگون شده و دلش غمدار. 


ادامه مطلب ...

شِکوِه



 

سبزینۀ گلدانِ دلم تر می‌شد

دربارشِ بارانِ نگاهش، که کَرَم می‌بارید.

گِله از عشق نباشد،

دلِ بی‌صاحبِ من، بی سبب می‌نالید.

 

هم از این‌روست که هر واژۀ شعر

شِکوِه‌یِ داغِ غمش را دارد.

                                                   9 مرداد 93